کیا تجربه لاغری شکم دارن؟؟

zahrabalam

عضویت: 1396/09/23

تعداد پست: 7825

من هم چاقم هم شکم دارم بعد زایمان اومدم راه حل هارو ببینم

من خیلی زیبام من خیلی دوست داشتنی وخوش اندامم من

1398/09/22

|

00:05

sachli888

عضویت: 1398/06/18

تعداد پست: 6222

خاله ی من بعد زایمان شکمش همونجوری مونر یه ذره هم تغییر نکرد

بعد با زیره خودشو لاغر کرد😳 البته اون کارش تو خونه خیلی زیاده

1398/09/22

|

00:05

مدیر استارتر

عضویت: 1398/04/27

تعداد پست: 2432

یعنی واقعا این شکم لعنتی رو هیشکی کوچولو نکرده؟؟

فرزندم، دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم....

1398/09/22

|

00:06

مدیر استارتر

عضویت: 1398/04/27

تعداد پست: 2432

خاله ی من بعد زایمان شکمش همونجوری مونر یه ذره هم تغییر نکرد بعد با زیره خودشو لاغر کرد😳 الب ...

با زیره؟؟؟زیره تو شیر دهی خوب نیستا

فرزندم، دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم....

1398/09/22

|

00:07

چشمونسیاه

عضویت: 1398/09/11

تعداد پست: 626

والا من اگه بخوام برم تو خط رژیم لاغری ا ل تماااااام تنم آب میشه بعد تازه شکمه داره واسه خودش بلرزونم میره .تکونم نمیخوره

یه مرضی هست به نام خود ترکونی ،کاربر چند ساله هستم به دلایلی خودمو ترکوندم نتونستم نی نیسایتو فراموش کنم چند باره برگشتم 😍😍😍

1398/09/22

|

00:08

sachli888

عضویت: 1398/06/18

تعداد پست: 6222

با زیره؟؟؟زیره تو شیر دهی خوب نیستا

نمیدونم بدون هیچ تحقیقی همینطوری میخورد

ولی شیر نمیدادا به بچش که!

1398/09/22

|

00:09

مدیر استارتر

عضویت: 1398/04/27

تعداد پست: 2432

والا من اگه بخوام برم تو خط رژیم لاغری ا ل تماااااام تنم آب میشه بعد تازه شکمه داره واسه خودش بلرزون ...

😂😂😂😂واقعا اصلا تمام سیستم ادم بهم میریزه🤣🤣

فرزندم، دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم....

1398/09/22

|

00:09

nazanin20000

عضویت: 1398/07/23

تعداد پست: 7051

میدونید ما یه همچین چیزی داریم که طبع سرد زن بعد زایمانش زیاده من دخترعموم ۱۹سالشه یه وضعی بود میدیدیش بعد زایمانش سریع شکمشو باشکم بند محکم بست دوتالباس سرهم سرشو با روسری بست و جوراب و اینا دوتاپتو وتشک واین چیزا خوراکیای طبع سرد اصلا لب نمیزد دوغ و ماست و خیار و انواع سالاد و سبزی و پیااااز و گوجه و درعوض آبگوشت سفید و برنج حالا بایکم خورشت میخورد در عرض چن ماه کاملا شکمش خوابید الان شکمش تخت کسی ندونه باورش نمیشه این بااین سنش اینقدر زرنگ باشه فقط رعایت کرد و چیزایی با طبع گرم خورد

تیکرم برای لاغرشدنم تا مهرماه من میتواااانممممممممم به وزن ۶۰ کیلویم برسم میتووووووونم😍😎😘

1398/09/22

|

00:12

3 نفر لایک کرده اند ...

چشمونسیاه

عضویت: 1398/09/11

تعداد پست: 626

😂😂😂😂واقعا اصلا تمام سیستم ادم بهم میریزه🤣🤣

آره بخدا بدتر از اون اینه که من خودم لاغرم فقط شکمم مثل یه توپ اون وسط خود نمایی میکنه یعنی افتضاحا به خدا روم نمیشه یهذره لباسم تنگ باشه

یه مرضی هست به نام خود ترکونی ،کاربر چند ساله هستم به دلایلی خودمو ترکوندم نتونستم نی نیسایتو فراموش کنم چند باره برگشتم 😍😍😍

1398/09/22

|

00:12

2 نفر لایک کرده اند ...

مدیر استارتر

عضویت: 1398/04/27

تعداد پست: 2432

آره بخدا بدتر از اون اینه که من خودم لاغرم فقط شکمم مثل یه توپ اون وسط خود نمایی میکنه یعنی افتضاحا ...

تو من یامن توام😁😁بخدا شدم چوب خشک ولی این لهنتی همونه که بود

فرزندم، دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم....

1398/09/22

|

00:13

2 نفر لایک کرده اند ...

مدیر استارتر

عضویت: 1398/04/27

تعداد پست: 2432

میدونید ما یه همچین چیزی داریم که طبع سرد زن بعد زایمانش زیاده من دخترعموم ۱۹سالشه یه وضعی بود میدید ...

وای خوشبحالش..ولی خب ماها همچین کار نکردیم الان افتادیم به هول و والا

فرزندم، دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم....

1398/09/22

|

00:15

nazanin20000

عضویت: 1398/07/23

تعداد پست: 7051

وای خوشبحالش..ولی خب ماها همچین کار نکردیم الان افتادیم به هول و والا

کم کم ورزش کنید روشکم تاثیرداره

تیکرم برای لاغرشدنم تا مهرماه من میتواااانممممممممم به وزن ۶۰ کیلویم برسم میتووووووونم😍😎😘

1398/09/22

|

00:17

2 نفر لایک کرده اند ...

چشمونسیاه

عضویت: 1398/09/11

تعداد پست: 626

تو من یامن توام😁😁بخدا شدم چوب خشک ولی این لهنتی همونه که بود

آره والا

من که دیگه نا امید شدم

یه مرضی هست به نام خود ترکونی ،کاربر چند ساله هستم به دلایلی خودمو ترکوندم نتونستم نی نیسایتو فراموش کنم چند باره برگشتم 😍😍😍

1398/09/22

|

00:18