من 16 سالم بود....ابان بود....هوا ابری بود....بارون بود...
ساعت 12 تا یکو نیم قرار داشتم....
از شهر دیگه ای میومد....
پارک کنار مدرسه بود....از پشت دیدمش....
بلوز قهوه ای....شلوار کرمی....
گفت کیفتو بده ببرم.............
یه شاا و یه دسته گل برام کادو اورده بود....
رز صورتی آبی و قرمز.....
اونجا بود که اولین بار دستمو گرفت.....
انگشتیو که از کربلا برام خریده بود دستم کرد......
گشاد بود....در اومد از دستم..........................
هی....