یاده یه جریانی اوفتادم خندم گرفت چن وقت پیش من و شوهرم و ایل وتبارش رفتیم شهرستانی که همسرم اونجا به دنیا اومده منزل اقوامشون اونجا یه دختر یازده ساله ای بود که رفتاراش خیلی جلب توجه میکرد یه روز رفتیم باغشون همینطوری داشتیم میگشتیم و خوش بودیم که دیدم این دختر کوچولو یواشکی یه چیزی گذاشت تو جیب کت همسرم که از درخت آویزون کرده بودم نفهمید من دیدم بعد اینکه رفت رفتم سراغ کت دیدم یه نامس اونم چه نامه ای😂عاشقانه با یه عالمه غلط و غلوط وای چه حرفایی واسه شوهرم نوشته بود با یه اخم ساختگی و یکم عصبانیت رفتم نامه رو نشون دختره دادم و الکی تهدیدش کردم گفتم میرم به بابات میگمو..دیگه جرات نمیکرد از صد قدمیه ما رد شه البته هیچ وقت این قضیه رو به کسی نگفتم😌
هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه.....ای ترس تنهایی من ،اینجا چراغی روشنه🥂
ترو خدا تربیتشو ببین یه دختر یازده ساله باید تو فکراینا باشه من یازده سالم بودم مامانم شبا میگفت بخو ...
آره والا
من 21 سالمه دیشب با دخترخواهرشوهرم زیادی از چیزای ترسناک گفتیم من الان میترسم تو خونه بشینم صبر میکنم یکم بگذره بلند شم در رم😐😂😂🤦♀️اونوقت ایشون نامه هم مینویسه نمیترسه