یکم خسته ام واقعا مادر بودن ینی چی ینی هر اتفاقی بیفته تقصیره مادراست 😢این همه زحمت میکشم بدو بدو میکنم آخر هم احترام ندارم امروز ولی مهمون داشتم بادکنک داشت بچم دوتا وسط مهمونی پسرم میوفته رو بادکنک میترکه میترسه و گریه میکنه...شوهرم جلو اون همه ادم داد زد سرم گفت اون اشغالارو نگفتم بترکون ینی یخ کردم از خجالت سر شام هم دستش رفت تو سوپ سر من داد زد حواست کجاست...مگه من بچه ام
گاهی آدم تو جنگ با خودش باید اونقدر پیش بره که یه ویرونه بسازه از وجودش...اونوقت از دل اون ویرونه یه نوری، یه امیدی، یه جراتی جرقه میزنه... بس نیست این همه ناکامی؟این همه بدبختی...توی دنیایی که دو روز بیشتر نیست،منتظر چی هستیم؟کدوم معجزه؟کدوم خوشبحتی باد آورده؟🍀
ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکشایشالا که مشکل توهم حل بشه😘
اروم با مهربونی بهش بگو که من نمیتونم هم کارای خونرو کنم هم بچه داری بچه میخواد بیوفته کبود شه گریه داره خنده داره زنوشوهر باید پشت هم باشن تا اینده نینی نازتون خوب باشه
البته شوهر خواهرشوهر منم اینجوریه با دوتا شیر ب شیر پسر وای اصلا دوست ندارم برم خونشون خواهرشوهرم خوبه ولی شوهرشخیلی بیشعوره تو همه چی دخالت میکنه مثلا بچه ها بازی کنن بچه های اینو یکی بزنه پا میشه دادوبیداد میکنه سره بیچاره میرن دراین حد عوضی
من همیشه این مشکل و دارم ینی هر اتفاقی بیفته سر من میشکنه بارها گفتم بهش اگر من مادرم توهم پدری وقتی بادکنک میترکه اونقدر و من مقصرم توام مقصری اما کو شعور کو درک کو فهم