من4 ماه پیش آنژیو شدم و فنر گذاشتم... 3 هفته خونه بابام بودم بعدش اومدم خونه با هر سختی که داشت خودم کارام رو کردم دریغ از یه ظرف غذا از طرف خانواده شوهر.... گذشت تا اینکه 3 هفته پیش ما اسباب کشی کردیم اومدیم خونه بزرگتر.... خدا میدونه فقط یکی از خواهرام اومد کمکم... خانواده شوهرم دو بار در حد سر زدن اومدن و از خونه ایراد گرفتن و رفتن حالا بماند که خونه عالیه... بعد مادرشوهرم یه روز پرسید خونت رو چیدی من گفتم آره... فرداش ز زدند ما می خواییم بیایم مهمونی ناهار.... من به شوهرم گفتم نمی تونم آشپزی کنم از بیرون بگیر.. گفت.. نه خودم جوجه کباب درست می کنم.. منم گفتم پس مامانم اینا هم بیان تا خواهرام کمکم کنند... با اکراه قبول کرد و گفت خواهرام خودشون کمکت میدن.... فرداش ساعت ا اومدن با کادوهای یکیشون یه دست لیوان و یکیشون سوپ خوری سرویس چینی خودش... با یه جعبه کیک یزدی... حالا اینا به درک... سه تا بچه دارند فوق لوس... باور کنید تمام زندگیمو به هم ریختند لگد به پشتی، سوار نرده استیل شدن و.... دریغ از یه جمله بشین از طرف مادراشون... آورده بودنشون شهر بازی... از اون ور شوهرم جوجه ها رو برد تراس بالا... ما حیاط داریم گفتم برو تو حیاط قبول نکرد... حالا نشسته بالا هی سیخ بیار، نون بیار، قابلمه بیار،.... منم ببا این حالم هی بالا هی پایین... حالا میگه ظرف و سفره و همه چیز رو بیار بالا سفره رو بالا بندازیم... منم عصبانی شدم به شوهرم گفتم خسته شدم، دستور میدی خودت بیا ببر بالا.... مگه پایین چشه؟ بعد اومدم پایین پیش خواهرم یه 4 دقیقه نشستم... حالا خواهر شوهرم از اون طرف اومده زنت چرا اینکار میکنه... نمی خواست ما نمیومدم....