2733
2734
عنوان

زن داداشم

328 بازدید | 22 پست

داداشم و خانومش یک ساله عقد کردن، خانومش یه شهر دور درس میخونه، وقتی نیست هر چند وقت یه بار بهش پیام میدم، حالشو میپرسم،همیشه هم قربون صدقه ش میرم،خیلی هم دوسش دارم .

ولی اون هیچوقت به من پیام نمیده، اینبار چند وقته پیام ندادم ببینم اون پیام میده اصلا، دیدم نه، کلا احوالپرسی از طرف منه

دختر بدی نیست، منم خیلی دوسش دارم، ولی باید تماس هام و قطع کنم با این شرایط؟؟؟ همیشه دوست داشتم خواهرشوهر خوبی باشم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728
2738

منم مهربونم 

وخوش اخلاق 

ولی اصلا اهل پیام وزنگ زدن نیستم

عوضش وقتی کسی رو ببینم باهاش مهربون برخوردمیکنم

ودیگه بقیه هم عادت کردن به این رفتارم

اوناهم دیگه رفتارشون بامن مثل من شده 

نه میام میدن نه زنگ میزنن 

ولی وقتی همو ببینیم باهم خوب برخورد میکنیم

ول کن بابا..همینکه همو دیدنی باهم خوب باشین کافیه..منم زیاد اهل پیام دادن نیستم

فرزندم، دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم....

قطع رابطه نه ولی این مدلی هم عادتش نده چون بعدی مدت ک توخسته میشی وکمترسراغشومیگیری میگه ک باهام بدشده وسردشده واینا تجربشو دارم ک میگم .مث یکی ازدوستای من هرروز بهش زنگ میزدم۱هفته زنگ نزدم اونم اصلا هیجی 

چشم ها راباید شست....جور دیگر باید دید
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730