پدرشوهرم یبار زنگ زد گفت بیابریم خونه فلان داییت شوهرمم خسته بودازکاراومده بود گفت نه خسته ام ازاون روز هروقت رفتیم خونشون جواب سلامو خدافظیمونازوری میده شوهرمم قهرکرده میگه هرجاخاستع بردمشون یبارگفتم نه دیگه بامن چپ افتاداینامنونمیخان فقط بخاطراینکه سرویسشون باشم میخان چندروزم هست نرفته پایین خونه پدرشوهرم البتع اینجاروشریکی گرفتیم طبقه بالاازماست حالااین وسط من بدمیشم فکرمیکنن من یادش دادم بااینکه هی میگم طوری نیس پدرتع همینجوریش خواهراش ازمن بدگفتن بااینکه من بدبخت جزسلام وخوش برخوردی کاری نکردم مطمئنا سرنن بدبخت خالی میشه