اخ خوب اینم منم شدم.....مادرشوهرم تا شب قبل عروسیم خوشحال خندون یهو تو عروسی رید بهم با بی محلیش پدرشوهرم نیومد عروسیمون...شوهرم گریش گرفته بود خانوادخ خودم عین چی خودشونو گرفته بودن...خداشاهده داشتم از ناراحتی سکته میکردم...ولی ظاهرمو حفظ کردم نیم ساعت مونده مراسم تموم شه هیچکی منو بلند نکرد برقصم...خیلی غصه خوردم ...اخرخودم پاشدم رفتم رقصیدم میخندیم از حرصم چشمام اشک بود ولی نمیریخت....ای خدااا یادم انداختی مریض شدم ۶ماه افسردگی گرفتم ک من چکار کردم من جز احتررام ب اینا کاری نکردم...از خدا خواستم کمکم کنه...چله سوره رحمان و واقعا گرفتم از دلم رفت کینشون ..چون خودم داشتم نابود میشدم....۳سالم قهر کردم نرفتم خونشون