مامانم خیلی منفیه،خیلی مهربونه ها ولی همش دلواپسه و غر میزنه
ما ۵ تا دختر و یه برادریم،خاهردومم و من ک دختر اخر هستم و داداشم ک از من کوچیکتره مجردیم،مامانم همش شاکیه ک چرا ازدواج نکردین و من هیچوقت نمیتونم با بابات تنها باشیم و اینا
صبح ک پا میشم اگه حرفی بینمون باشه همینه تا اخر شب،امروز ساعت ۵ باز شروع کرد 😞😞من درکش میکنم ولی کاری از دستم برنمیاد دوباره الان داشت میگفت گفتم میخای من جدا بشم ازتون ،گفت چجوری،گفتم میرم خابگاه،گفت گرونه ک ،گفتم نه فک نکنم ماهی ۲۰۰ یا صدتومن
چیزی نگفت
ولی حال من خیلی بده،ازینکه اینقدر اضافی هستم ک راحت درمورد این موضوع حرف میزنه،هم ترسیدم
احساس میکنم هیچوقت نمیتونم ازدواج کنم ۲۹ سالمه ولی دگ هیچ امیدی ندارم
اگه ازدواج نکنم کجا زندگی کنم؟
من از تنهایی زندگی کردن خیلی میترسم