ديشب از استرس و ناراحتي نتونستم بخابم
صب زود بلند شدم رفتم دادگاه اولين بارم بود ك دادگاه ميرفتم استرس تمام وجودم رو گرفته بود
رفتم داخل موندم ي نگاه ب حياط انداختم چند نفر داشتن بحث ميكردن
ي گوشه ي ديگه دختري داشت گريه ميكرد
هر گوشه اش رو نگاه كردم ادمايي بودن ك درگير ي مشكل بودن
ي گوشه روي نيمكت ي اقايي نشسته بود اينگار اشنا بود رفتم سمتش با هر قدم ك بهش نزديكتر ميشدم ارامش ب سمتم ميومد
رسيدم سلام كردم
سرشو بلند كرد نگام كرد جواب داد سلام
چقد اشنا بود اين هموني نبودك ميگفت من بدون تو ميميرم هموني نبودك ميگفت با دنيا عوضت نميكنم ؟
نشستم كنارش نگاش كردم گفتم خوبي؟ سري تكون داد و سكوت...
وكيل اومد رفتيم پيش قاضي
مشاور اونجا بود ازش پرسيد مطمئني ك ميخاي جدا شي؟
نگاش كردم چي ميشد ميگفت نه...
با يكم مكث گفت اره مطمئنم
مشاور ب من نگا كرد گفت شما چي؟ ب شوهرم نگا كردم گفتم ايشون ك مطمئنه خاستن و نخاستن من ديگه چ فرقي ميكنه
امضا كردم و زندگي مشترك ما بعد از٦سال ب پايان رسيد