سلام
مربوط به مادرشوهرمه
سال اول زندگی خیلی اذیتم کرد. و منم جز گریه و ناراحتی تو شهر غریب هیچ کاری نمیتونستم بکنم
باردار که شدم چون اول زندگی دستمون بسته بود و.حقوق شوهرم زیاد نبود خیلی بهم سخت گذشت و.مادرشوهرم هم فقط تیکه و کنایه مینداخت که وقت بچه اوردنت نبود
با اومدن بچه برکت زیادی تو رندگیمون وارد شد. من سر کار رفتم سر کار دولتی و شوهرم یه کار آزاد خوب شروع کرد و درامدمون خداروشکر خوب بود.
دیگه کم کم احتراممون بیشتر شده بود و مادر شوهرم کمتر اذیت میکرد بعد که رفتم سر کار بچه رو بخواست خودش پیشش میذاشتم. البته خودم اصرار به پرستار داشتم.
تو تمام این مدت بازم اذیتای کوچیک و بزرگ داشت اما به تعداد کمتر.
تا وقتی که جاری دار شدم.
خداروشکر که وضع مالیمون خوب بود و چندان به فرقایی که بین ما میذاشت اهمیت نذادم. مثلا من از کیلومترها دورتر وارد خونش که شدم برای دفعه اول هیچ کادویی در کار نبود
اما برای جاریم دفعه اول انگشتر خرید و همینطور کمک های مالی فراوونی که به برادر شوهرم میکرد.
حالا داستان این سری که روح و روانمو ریخت بهم از این قراره