راستش اینی که میگمو جز خودم و مامانم کسی نمیدونه منم فکر میکردم بختم بسته است یه آشنایی داشتیم سید موسوی پدر جدی دعا نویس هستن البته اصلا دعای بد نمینویسن چون خانوادگی میشناسیمشون . مامانم فقط پیشش سر کتاب باز کرد دعا نکرد فقط سرکتاب بعد یکی دو ماه شوهرم اومد خواستگاریم شکر خدا همونیه که میخواستم. خواهرمم خیلی خواستگار داشت منتها خوب نبودن برا اونم فقط سرکتاب باز کردیم بعد یکی دوماه شوهرش اومد خواستگاریش اونم شکر خدا خوب
آره ولی خب آدمم باید برا خودش دعا کنه من زمان مجردی زیارت امام رضا بعد دعا برا پدرو مادرم اولین دعام ازدواج خوب بود بعد ازدواجمم برا خواهرم دعا میکردم . هر وقت بارون میومد دعا میکردم چون بهتره کلا هم دعا میکردم و واقعا همسرم محشره
باورت نمیشه چقدر برا همین ازدواج کردنم دعا کردم خیلی زیاد هرگزم ناامید نشدم ولی همیشه هم گفتم هر چی خیرو صلاحم باشه انجام بشه آخه خواهرم از من خوشگل ترو زبر زرنگ تر بود همش برا اون خواستگار میومد منو انگار هیچ کس نمیدید.یه مدت که مفاتیحو از بر بودم😂😂😂😂 خلاصه خواهر اونقدر دعا کردم بعدم رفتم سرکتاب دیدیم با مامانم تا بالاخره دیده شدیم😅😅😅