آخرش :
مادر شوهرم یه سلیطه بازی در آورد بعذ از حرفای آبجی مو یه کولی بازی کرد.... چند وقت بعدش از حرصش که آبجیم اون جوری جوابشو داد... شوهرم رفت پیشش.
شوهرم قبلش میگفت هیچ کس تو دنیا به مادرم حق نداره از گل کمتر بگه.... این زن همه ی زندگی منه.... ایشالله هر روزی که خواستم تو روی مادرم وایسم اون روز... روز مرگ من باشه...
مادر شوهرم فکر کرد مثل همیشه شوهرم میخواد طرف شو بگیره و میخواست شروع کنه از آبجیم بدگویی کردن و مظلوم نمایی کردن..... یهو شوهرم مادر شو شست گذاشت کنار...
گفت چرا ابرو منو جلو مردم بردی.... چرا زن حامله منو داری سکته میدی... چرا انگشتنما مون کردی تو فامیل...
خلاصه مادر شوهرمم چند وقت بعد از قهر کردن شوهرم... دید دستش جایی بند نیست و نمیتونه منو عذاب بده چون قهریم....
این فتنه جدید راه انداخت.... گفت شوهرمم مشکل نازایی داره.... باید آزمایش دی ان ای بدی تا معلوم شه از کجا حامله شدی.
شوهرم و برادر شوهرمم که اونم مجرده و 3 سال لز شوهرم کوچیک تره... باهاش دعوا حسابی کردن...
حتی برادرشوهرم اومد خونه مون با کلی خجالت و شرمندگی گفت آبجی توروخدا ببخش... مامان انگار از وقتی بابامون فوت کرده اصلا مغزش قاتی کرده... بخدا فکر میکنم کلا این دیونه شده....
به بزرگی خودت ببخش...
الانم همه باهاش قهرن بجز خواهر شوهر موزیم که طرفدارشه
حالا مادرشوهرم نشسته کم کم داره یه پچ پچ هایی تو فامیل راه میندازه
راستی اینم بگم.... همین افریطه خانم.... چند ماه قبل این حرفا همش میگفت توروخدا حامله شو.... نگاه کن خودت سنت کمه ولی پسر من 32 سالش شده... توروخدا زود بچه بیار.
دلم نوه میخواد الهی فداش بشم از الان.