یهو بیشرف بی حیا ایشالله سر خودشون بیاد....
من خیلییییی ابرو برام مهمه.... به مرز سکته میرسم وقتی آبروم جلو کسی بره....
اگه شوهرمم عیبی ایرادی داشته باشه.... متنفرم جز خودم کسی بدونه....
یهو مادر شوهرم تو جمع جلو همه ی فامیل های پدری و مادری شوهرم برگشت گفت چون نمیخواستم بهت بگم فداتشم که ناراحت نشی.. ولی الان که خداشکر حامله هستی بهت میگم.... شوهرت موقعی که تصادف کرد 50 تا دکتر میدیدنش...همشون گفتن این مردونگی نداره دیگه.... دیگه نمیتونه هيچوقت بچه دار بشه...
وای منکه احساس کردم اون لحظه واسه چند ثانیه نه قلبم میزنه نه دیگه صدایی میشنوم.... میخ کوب موندم....
خواهرم ولی خیلییییییی حاضر جواب و پر رو و آتیش پاره است.... 18 سالشه.... یهو خواهرم با نهایت عصبانیت و خشونت و با صدای بلند تو جمع بهش گفت