موصوع اینه ک من باردارم ی بچه هم دارم. دکتر برام استراحت نسبی نوشته .لطفا نپرسید چرا حوصله توضیح ندارم.
بعد هیشکی یادم نمیکنه. خواهرشوهرم از شهر دیگه چند روز اومده شهرمون همش منتظر بودم کسی بیاد بهم سر بزنه مردم از تنهایی بخدا. اصلا هیشکی نیومد هیشکی. خونواده شوهرم ی زنگ نمیزنن ببینن مردم یا زنده. بچمم بهونه میگیره از بس ن جایی میتونم برم ن کسی میاد خونمون.
تو تاپیکای قبلم هس ی برادرشوهر جاری پررو دارم ک بچشونو میارن خونمون ول میدن ک با بچم بازی کنه خودشونم مراقب بچشون نیستن یه سره میخاد خرابکاری کنه باید مواظب بچه اونا هم باشم اون تایم. جاریمم نمیاد بچه رو با برادرشوهرم میفرسته اینجا! منم حرصم گرفت یکی دوبار حالم خوب نبود برادرشوهرم زنگ زد ک هستین بچه رو بیارم منم ب شوهرم گفتم بخدا حالم بده حوصله اینکه مواظب بچه مردم باشمو هی پذیرایی کنم ندارم.
حالا ازونروز همینو کرده چوب میزنه تو سرم. دیشب بهش میگم خواهرات و مامانت ی یاد از من نکردن چند روزه از شهر دیگه اومده یه ماهه منو ندیدن میگه مگه تو کسی رو خونه راه میدی!!!!!!
من توقع داشتم بگه اره راست میگی باید یاد میکردن ولی من ک هستم .مگه این جمله چقدر کار داشت؟!
هر سری خواهرشوهرم از شهر دیگه میومد خداشاهده دعوتش میکردم مفصل کیک خونگی و شام و ... یعنی از صلح قشنگ درگیر کارای مهمونی بودم. به بچه هاش خمیر بازی درست میکنم. رنگ امیزی پرینت میکردم و..
حالا میگه خواهرم میاد تحویلش نمیگیری. بشکنه این دست ک نمک نداره😔😔