امروز يكى از اقوام شوهرم بعد حدود دوسال ما رو به عنوان پاگشا دعوت كردن.خيليم زحمت كشيدن و موقع اومدن يه ادكلن به من كادو دادن.
موقع برگشتن مادر شوهرم و خواهر شوهرم هم ما رسونديم.(شوهرش بخاطر كارش زودتر رفته بود)همين كه من ادكلن رو تو ماشين باز كردم خودم گفتم به به چه خوشبو.خواهر و مادر شوهرم هم بو كردن و گفتن آره خوشبوِ.
هيچى ديگه مادر شوهر رسونديم.داشتيم ميرفتيم كن خواهر شوهر هم برسونيم.از جلو كبابى رد ميشديم.بچه اش گفت ولى بوى كباب.نه اينكه لج بگيره ها.فقط همين جمله رو گفت.يهو مامانش گفت فلانى كباب ميخورى؟بگم دايى بخره!!!!!!شوهرم هم نگه داشت رفت براشون كباب گرفت.من و خودش هم چون نهار مهمان بوديم و سير بوديم نخورديم.ولى خواهر شوهرم و بچش نشستن يا دوغ تو ماشين كبابشون و خوردن.اينم بگم وضع شوهرش فوق العاده توپه و خرد و خوراك و گرونى و أينا براشون بى معنيه.اينقدر كه پولداران
رسيديم دم خونشون.خواهر شوهر و پسرش كه كلاس دوم پياده شدن.اومديم راه بيفتيم كه شوهرم و صدا كرد،گفت در و باز كردم حس كردم از پست پنجره سايه ديدم.شوهرم تو بارون،تو كوچه خلوت،من و با لباس و طلا مهمونى ول كرد.پريد بيرون ببينه خواهرش چى ميگه.اينم بگم خونشون ويلايى و تو بهترين نقطه شهرِ.با دوريين و همچى
رفت همه جا خونه و گشت و خيالش كه راحت شد اومد سوار ماشين شد و برگشتيم خونه.
بهش هيچى نگفتم.ولى اعصابم بهم ميريزه كه از حقوق بخور نميرمون واسه خواهر مادرش اينقدر لارج خرج ميكنه!كه اونا اينقدر راحت توقع دارن!كه بخاطر يك كلمه حرف خواهرش من و ول كرد و رفت...