دیشب خواب دیدم (حالا همه جزییاتشونمیگم طولانیه)ی جابودم خیلی شلوغ بود ی زنه اومددادزد گفت دیگه اخرازمان شده الان میان هممونو میکشن همه جاساکت بودصدای شمشیرمیومد انگارکل دنیا ساکت شده بودبعد من داشتم تندتند لباس تن دخترم میکردروهم روهم یکی گفت چیکارمیکنی الان میندازنشون روهم بچه هاروانقداذیت میشن سرمانمیفهمن باگریه گفتم نه شایدمن زودترمردم سقف اینجاخراب شه بچم سردش میشه بعد ی دفه شروع کردم گریه کردن بخداالتماس میکردم قسمش میدادم ب امام حسین ک ی فرصت دیگه بهم بده میگفتم فقط ی باردیگه دیدم ی کاروان اومدمثه تعزیه خوناانگارامام بودن مثه کارناوال رژه رفتن همینجورمیومدن میرفتن اون وسط پرسیدم گفتن ن بابا ی نمایش هیشکی نمیمیره بعدداشتن کتاب میدادن ی پسر بچه باباباش وایساده بوداومدن کتاب بدن بش من گرفتمش پسره همش گریه میکرد بعد رفتم چندتابرگه بش دادم گفتم گریه نکن)توروخدا هرکی بلده تعبیر راهنماییم کنه خیلی بهم ریختم نمیدونم چراداشتم اونجوری بخداالتماس میکردم اخه کاراشتباهیم نکردم ک بخاطراون باشه