من هر موقع فکر میکنم میبینم تو دار نیستم مثلا با جاریام راحتم اما هردوشون سیاست دارن کوچیکه گ اصلا حرف نمیزنه بزرگه ام ک میزنه اما پشت کاراشومیکنه مثلا ناراحتیاشو ب شوهرش میگه اونم ب زبون میاره البته ن ب من ... مثلا رفتیم مسافرت خوش و خرم بود من کار میکنم اونم گاهی کوچیکه اصلا ب من میگفت کوچیکه کار نمیکرد درصورتی ک رفته بود ب شوهرش گفته بود ما کار نکردیم.اون کار کرده و شوهرمم ب باباش گفته گرچه مادرشوهرمم میدونه تو مسافرت یا کار نشده یا همه کردیم منم رفتم ب مادرشوهرم گفتم مگ چکار کرده؟مرغ بود من شستم و پختم فقط برنجو اون شست ظرف بود ک انصافا سه تا یی میرفتن اخرسریم من رفتم ولی انصافا جاری کوچیکه کار نمیکرد...منظورم اینه ساست جاری بزرگه اینطوره ... همیشه ام کار میکنه ک خودشو خوب جلوه بده اما هیچکس ازدرونش باخبر نیست حتی من نمیدونم با من ک خوبه مثلا در موردم ب چیا فکر میکنه ...
حالا کوچیکه اصلا حرف نمیزنه مگر این ک من سره حرفو باز کنم وقتی ام حرف میزنم فقط تایید میکنه حرفامو یا همون حرفو تکرار میکنه بایه لحن دیگ اصلا حرف جدید نمیزنه ...اما من خیلی حرف میزنم ... خیلی دلم میخواد تو دار باشم ... من یمقدار زود عصبی میشم از طرفی ام زیر بار زور نمیرم اگ ببینم یکی رفتار درست نمیکنه سریع بیان میگنم ب خودش ن ها ب یکی دیگ...مثلا جاری بزرگه ساعت 11 ظهر گفت نهار بیایین خونه ماپیام داده بود بعد منم چیزی نگفتم شوهرمم قرار بود نهار بیاد خونه من نهار پخته بودم ...پسره جاریم 8 ماه از پسره من بزرگتره وقتی پسرم میخواد باهاش بازی کنه اون یا جیغ میزنه یا میزنه پسرمویا اینکه اگ پسرم ب وسایلش دست بزنه یا به خودش یه دست فقط دست ک بازی کنن اون میشه شدید گریه میکنه و پسرمم میترسه ولی خب پسرمم کم نمیاره مشکلم این نیست چون ب پسرمم گفتم ولش کن همش گریه میکنه کاره بدی میکنه تو کاره خوبی میکنه ک همش بازی میکنی... چون میدونستم پسرم تو اون مجلس اذیت میشه ب شوهرم پیام داد بیا خونه قضیه از این قراره میخوام پیش تو بمونه شوهرمم تایید کردمنم تنها رفتم ک هی میگفتن چرا نیاوردی و اینا منم میگفتم دلتنگ باباش بودموند پیشش تا ابن ک مادرشوهرم مهمونی داشت و خاله شوهرمم دعوت بود ک نیومده بود مادرشوهرم گفت من مهمونیش نرفتم اونم نیومد ...جاریمم گفت عیب نداره منم قراره از سمانه عوض در بیارم گفنم چ عوضی گفت خودت بهتر میدونی گفتم.ن والا گفت مهمونی داشته باشی پسرمو نمیارم گفتم وا اون روز پسرم دلتنگ باباش بود...
حالا برگردیم ب مهمونی جاریم بزرگه ...جاری کوچیکه ام ک بهش پیام داده بودجاری بزرگم ک مهمونی دعوت کنه اونم جواب داده بود مزسی نهار داریم ما تا اینک جاریم ب من زنگ زد نمیایین مگ گفتم چرا شوهرم بیاد چکن کسی نیست درو باز کنه براش گفت باشه ک جاری کوچیکه درمونو زد حاضر نبود ولی من حاضر بودم گفتم مگ نمیری گفت بذار حاضر بشم گفتم باشه منم گفتم چرا 11 گفته عمدا گفته خب ادم.مهمونی داره قبلش بگه اونم میگفت ارع من اصلا نمیخواستم برم و پیام داده حتی تو پیامشم سلام نداده من پسرم چندروز پیش سرش برید سه تا بخیه خورد جاری کوچیکم ک پایینه بعد دوروز پیام داده فقط منم جوابشو ندادم چون شوهرشم وقتی پسرم داشتن بخیه میزدن بود...چون ذهن جاریم میدونم چجوریه میگما از اوناس ک ازت متنفرم باشه توروت میخنده .... برادرشوهرم و جاری کوچیکه خیلی تودارن ... شوهره من اصلا از اونا نیست ک مشکلمونو ب دیگرون بگه لب بازنمیکنه پیش خانوادش ... اما احساس میکنم ما تودار نیستیم ی جورایی خط قرمزنداریم ... شوهرمم خیلی از کاراشومخفیانه انجام میده بعدا میفهمم ناراحت میشم ... ولی 70 درصد نسبت ب شوهرم سرد شدم ... حالا یکم راهنماییم کنید