یه خاستگار داشتم خیلی سمج بودن
مادرش هر روز خونمون بود.در میزدن باز میکردیم میدیدیم این خانمه.بیخبر هر روز میومد.هر روز هم یه دسته گل اندازه قد خودم میورد.
دیگه بار اخر بابام بهش گفت مادر جان دختر من بچست تا ساعت ۱۲ ظهر خوابه.وقت ازدواجش نیست.
خانمه گفت عیبی نداره بیاد خونه ما تا ۲ بخوابه😂😂😂😂😂
در این حد سمج بود.من یه بار نیومدم ببینمشون یا من رو ببینن.