سلام خواهرای خوبم
من ۴۵روز دیگه میخوام سزارین کنم تو یه شهر دیگه
امروز بعد از ۳۲ هفته مامانم به منو شوهرم گفت بیاین ناهار خونمون
من چقد خوشحال شدم ، تو این مدت استراحت مطلقم همش .
یدفعه سر سفره گفت به مادرشوهرت بگو باهات بیاد من نمیتونم بیام
غذا هناق شد تو گلوم
بغض گلمو گرفت هیچی نگفتم دو لیوان آب خوردم و پاشدم از رو سفره
مادرشوهرمم که دوبار غیر مستقیم گفت بچه های دخترام پیشمن و دستام درد میکنه ، درواقع منظورش این بود روی من حساب نکن
درد استراحت مطلق و زجر امپولا و ۶سال نازایی و استرس اینکه بچه سرموقع دنیابیاد یه طرف
اینم یه طرف دیگه( کاش بچم سالم و سلامت و سروقت بیاد اون بشه پشت و پناهم)
دلم داشت میترکید گفتم باشماها حرف بزنم
وگرنه می میرم
الان هر کلمه رو با اشک مینویسم