حالِ من خوب بود !
داشتم سرخوشانه در خیالم در جزیره ای با او زندگی می کردم، جزیره ای که خودم ساخته بودم، با آسمانی آبی و زمینی سبز و صخره هایی بلند و حیواناتی عجیب، من حتی صدای مرغان دریایی را هربار وسط رویاهام می شنیدم، بالای خانه مان یک اتاق شیشه ای بود تا شبها درآغوشِ هم ،کهکشان را نگاه می کردیم و بابوسه های عاشقانه ی یکریز ، می خوابیدیم .
ما برایِ هم بودیم ، توی همان خانه ی کوچک و نقلیِ جزیره ی خیالم ، و من برایش با عشق، روی یک چراغ ساده ، قورمه سبزی و آبگوشت می پختم و عصرها توی ایوان، دریا را نگاه میکردم ،شعر می خواندم ،موهای موج دارم را شانه میزدم و چند تا گل شمعدانی و یاس میگذاشتم لای موهام و تا آقایِ جزیره ام از درب خانه وارد می شد، مثل بچه ها می پریدم توی آغوشش . می بوسیدم و می بوسیدمش ، بعد همینطور که به چشمانم زل زده ،دستانم را آرام از شانه هاش باز می کرد و می گفت بانویِ خانه ام ،چای هست؟! من هم از خدا خواسته با ذوق ابروهام را بالا می انداختم و با عشوه می گفتم"بله که هست حضرتِ آقا!" بعد یک دانه دیگر ماچ می انداختم روی گونه هاش و درحالی که می خندید و می خندیدم ،باذوق می رفتم توی آشپزخانه تا برایش توی استکان کمر باریکِ طرح قاجار ،چای زعفرانی بریزم ، آنوقت سرم را برمی گرداندم و می دیدم دارد با دقت و عشق ، از پشت سر، مرا دید میزند و توی دلش چقدر خوشحال است که نسخه ی اورجینالِ مرا برای خودش دارد! من حواسم پرتِ نگاه مردانه و با جذبه اش شده و یکهو از استکان ،چای سرریز می شود و تا من می روم شیر کتری را ببندم ،او می خندد و میگوید "تو قرار نیست هیچوقت بزرگ بشوی دخترکوچولوی حواس پرت؟" و من می خندم و میگویم نه ! من هفتادساله هم بشوم باز هم همان دختربچه ی پنج ساله ی بازیگوشی ام که دلش آغوشِ جانانه ی تو را میخواهد حضرتِ آقا! . بعد یک قندان پولکی میگذارم تنگ استکان ها و میروم کنار دلش می نشینم تا باهم چای زعفرانی بنوشیم و از تماشای همدیگر و حرفهایی که قراراست بزنیم، کیف کنیم !
او جایی از جهانِ خیالم ،مال من است و تصمیم دارم یک جین بچه ی قد و نیم قد داشته باشیم و وقتی با دست های پر، از درِ خانه می آمد تو، از سر و کولش بالا بروند و هرکس چیزی بگوید و او کلافه بشود و بگوید "خانمِ خانه! بچه ها مشقشان را نوشته اند؟"
و بچه ها از هولِ مشقهایی که ننوشته اند متفرق شوند و من بخندم به سیاست پدرانه ای که دارد و بلد است چطور بچه ها را از سرِ بی حوصلگی های خودش بازکند ،بدونِ جنگ و خونریزی ! "
دنیا پر است از جزیره هایی که آدم ها، در آن ها خوشبخت و عاشقانه زندگی می کنند، جزیره هایِ دنج و آرامی که تویِ ذهن و خیالِ آدم هاست
با کسی که دوستش دارند ، و همانجور که می خواهند ...
حیف که نمیشود جزیره هایِ خیالی را از فکر و جانِ آدم ها بیرون کشید و به همه نشانشان داد ...
و گرنه آدم ها ، انگیزه های بیشتری برای زندگی داشتند، و گرنه جنگ ها ، کمتر می شد !
افسوس که واقعیت ،همیشه بی رحم است ،
و افسوس که ما نه می توانیم چای زعفرانیِ عصرانه ی عاشقانه بنوشیم ،
نه شب ها توی اتاقِ شیشه ای مان در آغوشِ هم ستاره ببینیم و بخوابیم ،
ما فقط در خیالمان ، برایِ هم بودیم ...