2726
عنوان

داستان

114 بازدید | 6 پست

  زني مشغول درست کردن تخم مرغ براي صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسيمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، يه کم بيشتر کره توش بريز….


واي خداي من ، خيلي زياد درست کردي … حالا برش گردون … زود باش بايد بيشتر کره بريزي … واي خداي من از کجا بايد کره بيشتر بياريم ؟؟ دارن مي سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هيچ وقت موقع غذا پختن به حرفهاي من گوش نمي کني … هيچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! ديوونه شدي ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادي ؟؟؟ يادت رفته بهشون نمک بزني … نمک بزن … نمک …


زن به او زل زده و ناگهان گفت : خداي بزرگ چه اتفاقي برات افتاده ؟! فکر مي کني من بلد نيستم يه تخم مرغ ساده درست کنم؟


شوهر به آرامي گفت : فقط مي خواستم بدوني وقتي دارم رانندگي مي کنم، چه بلائي سر من مياري !!!

نیازی ب پرواز نیست.همین پایین بالاترازخیلیام❤

 قبل از ازدواج


پسر: بالاخره موقعش شد. خيلي انتظار کشيدم.


دختر: مي‌خواي از پيشت برم؟


پسر: حتي فکرشم نکن!


دختر: دوسم داري؟


پسر: البته! هر روز بيشتر از ديروز!


دختر: تا حالا بهم خيانت کردي؟


پسر: نه! براي چي مي‌پرسي؟


دختر: منو مي‌بوسي؟


پسر: معلومه! هر موقع که بتونم.


دختر: منو مي‌زني؟


پسر: ديوونه شدي؟ من همچين آدمي‌ام؟!


دختر: مي‌تونم بهت اعتماد کنم؟!


پسر: بله.


دختر: عزيزم!




بعد از ازدواج


کاري نداره! از پايين به بالا بخون !


نیازی ب پرواز نیست.همین پایین بالاترازخیلیام❤

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

2728

 يادش بخير ما که بچه بوديم ، يه دستمال کهنه اي ، لنگ ماشيني چيزي پيدا ميکردن ميذاشتن لاي پامون بقچه ميکردن تا يه هفته بعد بازش کنن الان پوشک زدن واسه بچه با خروجي هوا از هردو طرف ، 8 لايه محافظ ، ويتامينه ، همراه با عصاره مالت ، 12 ايربگ ،گيربکس اتوماتيک ,لامپ هاي زنون , کروز کنترل ، سنسور عقب ، تهويه مطبوع ، سيستم سرمايشي و گرمايشي هوشمند ، با ال سي دي و خلاصه فول آپشن ديگه ! از ال سي دي هم توشو نشون ميده ديگه لازم نيست را به را بازش کنن ...

نیازی ب پرواز نیست.همین پایین بالاترازخیلیام❤

خانم ميان سالي سکته قلبي کرد و سريعاً به بيمارستان منتقل شد. وقتي زير تيغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانيکه بي هوش بود فرشته اي را ديد.


از فرشته پرسيد: آيا زمان مردنم فرا رسيده است؟


فرشته پاسخ داد: نه، تو 43 سال و 2 ماه و 8 روز ديگر فرصت خواهي داشت.


بعد از به هوش آمدن براي بهبود کامل خانم تصميم گرفت که در بيمارستان باقي بماند. چون به زندگي بيشتر اميدوار بود، چند عمل زيبايي انجام داد. جراحي پلاستيک، ليپساکشن، جراحي بيني، جراحي ابرو و … او حتي رنگ موي خود را تغيير داد.


خلاصه از يک خانم ميان سال به يک خانم جوان تبديل شد!


بعد از آخرين جراحي او از بيمارستان مرخص شد. وقتي براي عريمت به خانه داشت از خيابان عبور مي کرد، با يک آمبولانس تصادف کرد و مرد!


وقتي با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتي 40 سال و اندي بعد مرگ من فرا مي رسه؟ چرا من رو از جلوي آمبولانس نکشيدي کنار؟ چرا من مردم؟






فرشته پاسخ داد؛ ببخشيد، وقتي داشتي از خيابون رد مي شدي 

نیازی ب پرواز نیست.همین پایین بالاترازخیلیام❤
خانم ميان سالي سکته قلبي کرد و سريعاً به بيمارستان منتقل شد. وقتي زير تيغ جراح بود عملاً مرگ را تجرب ...

نشناختمت😁

من یه اخلاقی دارم، یا یه کاری رو شروع نمیکنم یا اگه شروع کنم تموم نمیکنم!!😶😊
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز