دوستم ازم خواست همراهش برم بازار که لباس بخره
رفتیم و خرید کرد وقتی خسته شد گفت بریم خونه دوستم که یکم استراحت کنیم همین نزدیکیاست. منم قبول کردم. وقتی وارد خونش شدم دیدم مهرداد با یه کیک جلوم وایستاده
نفسم بند اومده بود، اشکام سرازیر شده بود
هم خوشحال بودم از دیدنش هم ناراحت از اینکه من مال کس دیگه ای بودم و اونم مال کس دیگه ای
روز عجیبی بود همش فکر میکنم خوابه....
دوست دارم خدا رو ببینم و ازش بپرسم چرا این عشقی که سرانجام نداشت رو سر راهم قرار داد...
از دست دوستم ناراحت بود ولی مهرداد گفت اون ازش خواسته که این کارو بکنه...