سلام، من دوونیم ساله ازدواج کردم ، پنج سال پیش موقع نامزدی ،گغتم که اگه ازدواج کنیم باید پیش بابامینا خونه بگیری ، اولش گرفت بااصرار من ، الان بنابه شرایطی بابامینا ازشهرک رفتن داخل شهر ، منم چندماهه شهرک موندم ، الان ک باردارم و شرایطم خاصه و تنعا نمیتونم بمونم ، اصراردارم از واحدهای بابام یکی بخره اما میگه نمیخوام اونوقت منت میزارن که اره تخفیف دادیم و..... همش از خانوادم بدمیگه بعدازدواج ب مامانم تهمت های بد زد، همش میگه بابات اینجوری پول اضافی گرفت اینجوری کرد، مبکه خواهر سیزده سالت به من پیام تبریک مناسبتی میفرسته مردم فکر بدمیکنن ، داداشمو خراب میکنه ، اززنداداشم بدمیگه ،به زوووور میادخونه خانوادم، اما ازمن انتظارداره هرهفته باهاش برم، نرم دعواس!! همش خدمت کنم به خانوادش ، خودش با زنداداشاش و دخترعمه هاش حتی پیام اماده میفرستاد ، وقتی عصبی شدم ازم پنهون میکرد، حالت بگذریم چقددددد غصه خوردم ومیخورم, الان واقعا نمیتونم دوربمونم ازخانوادم بارداری از یطرف ، بعدش زایمان، نگهداری بچه ، ادامه تحصیل ، واقعا نیازدارم که خیلی نزدیک باشیم بهشون . میتونه ولی غرورشو ول نمیکنه ، چجوری راضیش کنم؟حالم اصلا خوب نیست
قاطعانه جلوش وایسا
اینکارو نکن اصلا
بخودت بیا
یه ادمی که ثبات رفتاری نداره کجا ببری بغل خانوادت اعصاب خوردی درست کنی
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!
من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 
با توجه به اخلاق های همسرت خیلی نزدیک خونه پدرت نباشی بهتره.
سعی کن مستقل باشی.
با توصیفاتت بری پیش خانوادت مشکلاتت بیشتر میشه بهانه دستش نده
همه اینا به کنار
چرا تنها نمیتونی؟شما الان مادری باید رو پای خودت وایسی
مگه همه کنار خانوادشونن؟
پس من با ۳تا بچه قدونیم قد ۱۲ ساعت از خوانوادم دورم پس چکار کنم ول کن بابا شوهر من بد خلقه اما بهش اهمیت نمیدم ببری پیش خوانوادت که بدتر میشه هرچی زبونش بیاد میگه وشما خانومی رو ناراحت میکنه
خوب تاکی میخوای به خانوادت وابسته باشی یکم ازشون دور شو شاید مشکلاتی که گفتی یه مقدارکم بشه احساس میکنم خیلی به خانوادت وابسته ای وشوهرت ازاین کاربدش میاد وبه همین دلیل نمیره
اخه واقعا سختمه ، دانشجوام، وقتایی که خونه ام چون همش درحال استراحتم صب زود که ابن میره سرکار پامیشم توسرما یه ربع طول مبکشه برسم خونه بابام ، شبم میاددنبالم براخواب میریم خونمون دوباره صب برمیگردم. سختمه اذیت میشم ، ابنجام اخیرا زلزله اومد اونقد میترسم ازتنهایی که نگو . اونحوری نیس ک خونه باشه زیاد . الان فردا زایمان هس... بعدش نگهداری میخواد ، اولین بارداربمه ۲۲سالمه ،خودشم میدونه نمیتونم و زیادی استرس دارم،همش گریه ام میگیره
عزیزم یه ذره نزدیکتر برو بخر ولی از بابات نخر مثلا تو کوچشون
سعی کن شوهرت زیاد مواجه نشه باهاشون
عه خوب پس
همین مشکلاتتو هی تکرار کن واسش
بگو کجا بریم الان نمیشه به همسایه ها اعتماد کرد نمیدونیم دزدن قاتلن معتادن باز اینجا حداقلش ساختمون دست خودمونه
واقعا ما الان از دست طبقه بالاییمون روانی شدیم تقریبا ۱۲ نفرن
پول گازمشترکه یعنی پول حموم اونارم ماباید بدیم
اب مشترکه
اصلاسروصداشون رفت وامدشون پیرمون کرده
احساس میکنم چون خیلی ازت توجه میبینه این کارارو میکنه میگن تو زندگی یه موقعهایی دست از دویدن بردارید ببینید طرف مقابل واستون چتد قدم برمیداره
صبرتو ببر بالا سعی کن یه مدت نسبت به رفتاراش بی تفاوت باشی همش پیگیر نباش توهم من خیلی مهمم برش میداره دیگه تورو بحساب نمیاره
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
