رفته بودیم یه مهمونی خیلی شلوغ، بعد من باردارم یه جا برام باز کردن کنار یه خانومی که به خوندن ورد و جادو و طلسم معروفه، بعد دشمن مادر شوهرمه، از اول تا آخر هی دستشو می ذاشت رو پای من، بعد انگار که تمرکز کنه به رو به رو خیره میشد، خیلی شلوغ بود دیر تونستم فرار کنم، حالم خیلی بده مادر شوهرم همیشه میگفت چیزی بهت داد نخور یه تیکه میوه هم بهم داد مجبور شدم بخورم، خیلی خجالتیم، کمکم کنید حالا چکار کنم