داشتیم با شوهرم درباره جن حرف میزدیم😢
بعد یه چیزی گفت قسم داد جلو خونوادش نگم چون به کسی نگفتن😂
دیدم نمیشه تو دلم نگه دارم گفتم لااقل بیام به شما بگم
حامله نیاد که نترسه🖤
و کاملا واقعیه اگه هستید بگید تند تایپ کنم واستون
شمام داستان واقعی که تو فامیل آشنا اتفاق افتاده رو بگید بخونیم
بگو ديگه حالا منتظر تاييد مايي
داستانتو تعريف كن بخنديم 😕
میخونم عزیزم بوگوی😘
بگووووو
اوووف بگو دلم برا تاپیکای جن و ارواح ی ذره شده😂
خب
اره بگو دلم یکم هیجان میخواد
یکی منو لایک کنه برم حموم بیام بخونم🙈
بفرما
لایک کنید فردا بخونم میخام بخابم
مادر شوهرم که با پدر شوهرم تازه ازدواج کرده بودن
تو روستا زندگی میکردن کار پدر شوهرم تو شهر بوده
میگفت یه روز پدر شوهرم از سرکار برمیگرده ولی راهش طولانی بوده به تاریکی میخوره راه و گم میکنه میگه رسیده بوده به سر تپه
اونجا دیده یه زن فانوس به دست واستاده
میره جلو میبینه خواهر شه(عمه شوهرم)بهش میگه اینجا چیکار میکنی و....
میگه داداش دیر کردی اومدم دنبالت با اینک اون موقع ازدواج کرده بودن و جدا بودن
باباشم باهاش شروع میکنه برگشتن حرف میزنن و برمیگردن
میرسن جلو در خونه شون
خواهرش جن بوده؟😐
