شانزده سالم بود که ازدواج کردم..دختر پر هیجان و شیطون..جثم بزرگه فرزند سوم خوانوادم.
یکم شیطونی میکردیم با دختر عمم.اما تلفنی..با کسایی که اصن نمیشناختیم وندیده بودیم.خانوادم خیلی فک میکردن من خرابم.میترسیدن سرم.محدودیت فراوووون داشتم.تا اینکه پسر عمم اومد خواستگاریم.اول هیچ حسی بهش نداشتم اما انقد خوانواده پیله شدن که پسر خوبیه دوستت داره عاشقته کارمنده و..که قبول کردم.الان که فک میکنم به دلایلم خندم میگیره.مثلا دوست داشتم یکی بغلم کنه بهم محبت کنه برام کادو بخره.تنهایی برم بیرون..برم کلاس زبان
.من ازدواج رو یه پل میدیدم پلی برای رسیدن به تمام نداشته هام...خلاصه که ازدواج کردیم..شوهرم پسر مومنی بود.خیلی رود دعواهامون شروع شد.من سوسول اون بسیجی...من فراری از خانواده اون بچه ننه
حالا در جایی که اصلن تواناییش رو نداشتیم مجبورش کردم خونه بحره ای کاش اینکارو نمیکردم.