بعد نزدیک ۲ سال دوستی که هر روزشو با هم بودیم و همه ی ساعت هامون یا باهم میگذشت یا با فکر کردن بهش و حرف زدن از آینده
یهو اومد گفت من نمیخام مسئولیت قبول کنم نمیخام یه آدم واحد تو زندگیم باشه آدم متعهدی نیستم رابطه ی آزاد میخام یکیو میخام بیاد خونم باهام زندگی کنه تمام مدت فقط گوش دادم و اشک ریختم بهم گفت تو ادم خوبی هستی نمیخام اذیت بشی من تکلیفم با خودم معلوم نیست و یه فرصت دیگه به این رابطه دادن اشتباهه ... یاد روزایی میفتم که خودشو کشت که بگه از آدمای رنگ و وارنگ اطرافش خسته شده و دنبال آرامشه دنبال رابطه ی پایدار و تعهده ... اولین ادمی بود که وارد زندگیم شد دستمو گرفت و همه ی تنهاییمو پر کرد ... اما یه دفعه یه جوری رفت که فکر میکنم دیگه هیچ آدمی تو دنیا نیست . باورم نمیشه همش منتظرم بیاد بگه شوخی کردم عزیزم ... اما انگار اون واقعا منو گذاشته و رفته ...