راهی نیست حقیقتش من اول تو خود شهر زندگی میکردم بعد شوهرم کارش که اینجا بود هی باید میرفت و میومد خودش خسته شد ولی به رو نمیاورد اما مادرش اعصابمو خورد میکرد که پسرم تو جادست هی میره و میاد تازه بعضیام هی میگفتن تا آخر من راضی شدم اومدم اینجا ولی بهش گفتم زیاد نمیونم، میدونی من زورم میاد که انگار مسخره مردم شدم احساس میکنم خیلی ها پشت سرم حرف زدن حتی جلو روم گفتن عه از شهر اومدی روستا برعکسی، خیلی اعصابم خورده