صبحی مامانم با عجله از خونه زد بیرون
هرچی پرسیدم جواب نداد
شوهرمم اینجا بود.گفتم حتما چیزیه که شوهرم نباید بفهمه!
سریع راهش انداختم.از بس استرس داشتم دعوا هم کردم باهاش
بعد فهمیدم خواهرم ماشینش توکوچه پارک کرده،زدن شیشه رو شکستن و پنچر کردن
حالا احتمالم هست کار همسایش باشه که باهاش دعوایین!!
حالا از صبح زنگ میزنم بهشون که جریان چیه، هی میگن ما خسته ایم و ...
ادم همش کنجکاو و استرسیه که بدونه چی شده!
خیلی بی فکرن
فقط بابام جوابم رو داد و گفت خواهرت خجالت نمیکشه.هزار بار گفتم ماشین رو بزن تو پارکینگ!
عملا بابام از دست بچه هاش خسته شده.همش دردسر درست میکنن
منم گله دارم.انقدر بقیه بچه ها گرفتاری درست میکنن که نوبت به من نمیرسه!ولی منم دارم به اتیش بقیه میسوزم
تازه زبون همینخواهرم همیشه روی من بازه که شوهرت صبح تا شب اونجاس خسته کرده همه رو(خواهشا نپرسین چرا که حوصله ندارم دلیلش رو بگم).
تمام دردسر من همین بیماریه همسرمه که تازه بهشون نگفتم ولی مجبوریم بمونیم اینجا
از روز اول سرکوفت زدن.ولی خودشون خروار خروار خرج میکنن و گرفتاری درست میکنن
(توروخدا از شوهرم نپرسین،الان دلم از خانواده پره)