منم عقدم و الان شده ۲سال فکر کن ما هم پولشو داشتیم هم خونه انا شوهرم خانوادش خیلی ریلکس ب فکر عروسی گرفتن نبودن و شوهرم میگفت نگیریم و منم چون میدونستم ب دلم میمونه قبول نکردم
هرکی بعد من عقدکرده بود قبل من عروسی کرد و این خیلی منو عذاب میداد
یه شب ک از عروسی یکی از اون عقدیا برگشتیم ناخودآگاه اشکم ریخت و با دل پر ب شوهرم گفتم یه عروسی برام نمیگیری خسته شدم از این دوره ی عقد مسخره قرار بود ۲سال ناکزد بمونم چ مرضی بود خب ۲سال دیرتر عقد میکردم و.....ک شوهرم همون لحظه رفت با خانوادش صحبت کرد و رفتیم دنبال کارامون