اوایل واسه من اینجوری بود تو دوران نامزدی من دورم بودم تازه ازشون میومدم با شوهرم کرج خوته فامیلای اون شانسی که اوردم خالم جاریمه و غریب نبودم خلاصه ی چشمم اشک بود واسه مامانم زنگ میزدم دلم واسش میرفت خیلی سخت بود خلاصه ازدواج کردم دیدیم نمیشه مادرم اینا اومدن طبقه بالای اپارتمان ما باز بابام نتونست با اینجا کنار بیاد رفتن دوباره شهرستان اما خب ۳سال از عروسیم گذشته بود خلاصه دوهفته مامانم میلد ی هفته ما میریم اما الان که بچه اوردم خیای به بچم وابستن و قراره ما واسه زندگی بریم پیش اونا یجورایی همیشه دلم باهاشونه
واقعا کاش چیکار باید کرد بخدا هرشب هرشب گریه میکنم
منم هفته پیش جنگ جهانی داشتیم اخرش مامان و بابام جفتشون ب گریه افتادن حالا من کمتر میرم خونه ملدر شوهرم هفته ای ی شب من میرم فرداشبش شوهرم میاد خونه ما تاحالا ببینیم بعد عروسی چی پیش میاد.شما عقدی یا عروسی کردی