بیشتر از ۴۰ روز از فوت پدرم گذشته؛
همیشه دوست داشتم هممون قبل از اون بمیریم چون مرد با آبرو و شناخته شده ای بود و فکر میکردم به خاطر حضور اون، به بازماندگان بیشتر توجه بشه
اما قسمت طور دیگه ای رقم خورد و بزرگمون رفت...
امروز داشتم فکر میکردم از دوستان صمیمی ام، کسانی که بیست و چند ساله باهم دوست هستیم حتی یک نفر هم حتی تماس نگرفت بعد چهلم و قراری بگذاره و به اصطلاح من رو از عزا در بیاره.
مامانم و خواهر ها برای عروس ها و دخترهاشون و عروس هاشون لباس گرفتند و بردند و گفتند که مشکی ها رو در بیارن.
دوست های خواهرها هم برای خواهرها
هرچند من واقعا به دلم نیست حالا حالا ها مشکی رو در بیارم اما دلم برای تنهایی خودم سوخت که کسی یادی نکرد