سال پیش یه آقا و خانم حدود ۶۵ یا ۶۸ ساله ای اومدن دفترم ماشینشونو بیمه کردن.
در حال صدور بیمه نامشون بودم همینطور که لا هم صحبت میکردیم متوجه شدم دخترشون ۳ ماهه رفته کانادا.
امروز موعد تمدید بیمه نامشون بود.
به شماره همراهشون زنگ زدم جواب ندادن.
حدود ۴۰ دقیقه بعد خانومه اومد دفترم و سیاه پوشیده بود.
بهش گفتم خانم فلانی بهتون زنگ زدم جواب ندادین.
گفت پیاده بودم حتما صدای گوشیمو نشنیدم.
گفت کاملا گیجم رفتم گلی خیابون کناری شمارو گشتم بعد یادم افتاده توی اون خیابون نیستین.
شمارتونم نداشتم.
گفتم شمارم روی بیمه نامه ها ثبت شده.
گفت از بس فکرم مشغوله اصلا ندیدم.
گفتم خیر باشه آقای فلانی کجاست.
گفت ۵ فروردین فوت کرده و زد زیر گریه.
گفت به قدری تنها شدم که خدا میدونه.
گفتم بغیر از دخترتون بچه دیگه ای ندارین؟
گفت چرا به پسر دارم که نزدیکمه ولی همه کسم همسرم بود.۴۰ سال باهاش زندگی کردم.
گفت توی این ۷ ماه همه کاری کردم ولی هیچی جاشو نه برام ذره ای پر کرد نه از دلتنگیش کم شد.
منم اشکم دراومد باهاش گریه کردم.
چقدر ناراحت شدم.
خیلی عاشق هم بودن.
دعا کنید طفلک روی ارامش رو ببینه