دستم توو موهاش بود که خودشو عقب کشید، دستم رو هوا موند، با خیال موهاش بازی میکردم، نگام میکرد، توو دلش میگفت؛ این عجب احمقیه..،/ برگشتم سمت دیوار ، انگار که نیست انگار که نبوده، بم گفت دیوونه ای؟ گفتم اگه خودتم جای من بودی دیوونه میشدی،
نذاشتم بگه چرا، گفتم؛ اگه تو ام یه بار توو خندههات غرق میشدی، اگه یه بار قهوهی چشماتو سر میکشیدی، همینقدر دیوونه میشدی...
گفت یعنی تو دیوونهی منی؟ گفتم وقتی پیشتم ، وقتی پیشمی ، هم من دیوونه ام هم تو، ولی وقتی بار سفر میبندی تا سه هفته/یه ماه بعد، میشی یکی که توو گذشتهش غرق شده یا به فکر آیندشه، میشی یکی که یادش میره حالشو، «منِشو»! هی میخواست یه چیزی بگه، ولی جوابی نداشت، گاهی وقتا حرفا زهر دارن ولی نمیکُشن، زخمی میکنن، جونتو از تنت میبرنا، ولی بازم زندهت میذارن به یه وضعی که فقط ببینی و حس کنی و درد بکشی..
چشامو بستم ، موهاشو بو کردم،
گفتم دیگه تموم شد، دیگه بخوامم نمیتونم فراموشت کنم،
حتی اگه تو ام بخوای باز نمیتونم،
عطر موی معشوق، مثل قفل بی کلید میمونه، قفل بازه تا وقتی که عطر موهاش نره توو سرت، توو جونت، بعد از اون دیگه فقط خودت میمونی و دلت.. که دیگه اون دل سابق نیست!!
منم دیگه اون آدم سابق نبودم......