روزی اگر دختری داشته باشم ،
اجازه میدهم موهایش را بلند کُنَد و بریزدشان روی شانههایش...
آنقدر در بغل میگیرمش،
و نوازش میکنم دستها و پاهایش را،
که دلش هرگز هوای آغوشِ هیچ غریبهای را نداشته باشد ...
شانهای از بلور میخرم برایش،
و تار به تارِ گیسوانش را میبافم،
تا دلش نگیرد از بی محلّیِ آدمهای یخزده ...
یک روز صدایش میزنم رها ،
تا بداند دلش فقط باید برای خودش باشد...
برای خودش شور بزند...
روزِ دیگر نسترن و نرگس ،
تا بداند با یک گُل هم بهار میشود ،
تا زمستان راهِ قلبش را پیدا نکند ...
یک روز،
گندم میخوانمش تا بداند برکتِ خانه است، و اگر برود ،
همۀ اشتیاقِ مرا با خودش میبَرَد ...
یک روز سحر میشود،
تا یاد بگیرد پایانِ تمامِ شبها را در خودش بیابد نه در دستانِ دیگران ...
یک روز،
الهه و صنم میخوانمش،
تا همیشه بداند پرستیدنیست...