زندگیم شبیه باتلاقی که مجبورم توش بمونم گیر کردم. بخاطر خانوادم با همسرم میسوزم و میسازم هر جوری میخواد با من رفتار میکنه ب خانوادم بی احترامی می کنه سرده به زور میاد خونشون اما یکسره میگه بریم خونه بابام اینا بگو و بخند کن و احترام بذار و کمک کن تو کارهاشون. عاشق بچه ام اما سه سال که چون اون نمیخواد بچه دار نمیشیم. خانوادم دوست ندارن من طلاق بگیرم. از طلاق می ترسیم. همش میگن تو کوتاه بیا. زن باید بسازه. تو خوب باشی اونم خوب میشه. من که چیزی ندیدم. فقط دارم بهشون خوبی میکنم و بدی میبینم. حرفهایی شوهرم بهم میزنه که مخم سوت میکشه. ولی چیزی نمی گم تا بهش برنخوره. به پدر و مادر و برادرم و مرده و زنده م فحش میده فحش ناموسی. هیچ کاری دلش نمیاد برای من بکنه اما با کله برای خانوادش میره. جونش هم میده. قشنگ یه پسر بچه ۴ ساله لجبازه. به گوه خوردن افتادم تو این زندگی. ولی چیکار میتونم بکنم. مجبورم بخاطر خانوادم که دیوانه وار عاشقشونم و غصه نخورن و بخاطر اینکه خانوادم دشمن شاد نشن با این نره خر بی فرهنگ و بی شخصیت و لات بی سروپا که ۸ ماه هم ازم کوچیکتره توسری خورشم و اون خانواده داغونش که مدام پر میکننش و فامیلاش ک بمن بی احترامی میکنن و کلا کاری جز غیبت بلد نیستن بسوزم و بسازم و دم نزنم.