خدا رحمتش گنه بچه بودم با هم رفتیم امامزاده شب همون جا موندیم خلاصه شب از ترس جونورا رفتیم بالا پشت بوم خوابیدیم نصف شب بیدار شدم دیدم پر تشک مار نفسم بند اومد مردم از ترس گفتم با داد و بیداد ننه مار خوردمون پاشو بنده خدا پرید از خواب گفت کوو کجا گفتم اینا رو تشک پر ماره خلاصه رفت چوب اورد وچشماش هم کم سو بود هی زد هی زددیگه صبح شد دیدیم همش نقش پارچه بوده ماراش هم رنگارنگ دیگه یه کتکی هم به خودم زد گرفتیم خوابیدیم