چندسال پیش یه زن و شوهر تازه ازدواج کرده بودن اومدن طبقه بالای ما هرشب تا ساعت سه نصف شب جیغ و داد و اینا توساختمون از خونشون میومد مرده هیکلش مثل غول بود زنه هم کوچولو بود همسایه ها یه شب رفتن درخونشون که چی شده ماهم رفتیم بعد زنش گریه کنان اومد از بغلش شوهرش فرار کرد تو راه پله تمام بدنش کبود بود با یه تیشرت داد زد که شوهرم منو اجبار به رابطه ی مق عدی میکنه و میگه دوست دارم با دوستمم باشی حالا دختره اون موقع ۱۶رو به زور داشت شوهرشم پیر بود تقریباسی و خورده ای هیچوقت نفهمیدم چرا با اون ازدواج کرده چند وقت گذشتو دوباره صداشون شروع شد ایندفعه بنزین ریخته بود رو خودش که خودشو آتیش بزنه شوهره هم خونه بود میگفت زنم خرابه من مشکلی ندارم از ساختمون ما رفتن و چند وقت بعد مچ زنرو تو خونه با دوسپرش گرفتن شوهرش تو پله بوده پسره میفهمه میاد از بهار خواب فرار بکنه میفته و مغزش میترکه