خیلی سخته..
دیشب مامان بابام دم در بودن میگفت دوست دارم نمیزارم بری.گفتم اگه دوسم داشتی غلط کردی گذاشتی زنگ بزنم.چقد بهت گفتم میرم گفتی برو؟خلاصه اونم باهام اومد خونه ی بابام خخخخ بعدشم به مامان بابام گفتم بحثمون سر رفتارای مادر شوهرم بوده.
نفرين به همچين خانواده هايي که اسايش جون ها رو بهم ميزنن ديگه حالم بهم ميخوره از خودم که اينقدر غرورم رو شکستم با اينکه مقصر شوهرم بود اما اون انگار ناراحت تر از منه اخه حرفايي بهم زديم که نبايد
به یه جایی میرسه دیگه دوسش نداری.منم شوهرم خودش میدونه دوسش ندارم دیگه.دیروز میگفت چرا سردی سرسنگینی گفتم نیستم.گفت چرا پس توی خودتی؟ گفتم ازت توقع نداشتم.دلم شکسته.خیلی داغونم شب ساعت دوازده خوابم زنگ زده بیدارم کرده میگه منو ببخش.
وقتی بچه هست واقعا ادم میمونه بین قلب خودش ک ی جاییش تاابد درد میکنه و بچه و زندگی..خیلی خیلی میفهممت خوب کاری کردی بخشیدی و ب بابا مامانت نگفتی...ان شالله ک همونجور ک گف بار اخره..ازین ب بعد پراز عشق و صداقت باسه لحظه هاتون
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
