سر اینکه اقا میخواد بره با بزرگترین دشمن زندگیمون مراسم اشتی کنون 😏بهش چیزی میگی برمیخوره که ما مردیم با زنا فرق داریم
تا چند وقت پیش حرفش میشد میگفت نمیخوام اسمشو بشنوم و اما الان
بعد دعوام گفت دارم تحملت میکنم
منم گفتم تحمل نکن میرم خونه بابام دیر نشده دوست ندارم جایی باشم که کسی و ناراحت کنم
گفت خیلی داری حرفای کثیف میزنی
گفت خیلی بچه ای منم گفتم برو یه بزرگشو بگیر به من چه اصن برو اشتی کن
الانم قهر رفته 😏اصن نمیدونم چرا اینطوری شدم هم من هم اون همش بحث همش سر هیچ وپوچ دعوا
خسته شدمممم
چیکار کنم منم ادمم عصبی میشم
میدونین چقد سر همین ادما من گریه کردم چقدر خودش منو اذیت کرده سر اینا الان عزیز شدن براش
ادم زورش میاد خیلیییییی