من ته تغاری خانواده بودم
بعد ازدواجم به اصرار خانواده همسرم که فرزند اول و نوه ارشد بود بعد1سال و اندی باردار شدم
بارداریم سخت نبود اما زایمان بدی داشتم
حدود 20 روز زودتر کیسه ابم پاره شد و از صبح تا عصر به زور سوزن فشار بچه به دنیا امد اما جفت نیومد
خیلییییی اذیت شدم و بعد به خونریزی شدید افتادم که بردنم اتاق عمل و به قول دکترم با کورتاژ هم به سختی جفت را جدا کردن
تو دردای زایمان خیلی ابراز پشیمونی میکردم که چرا باردار شدم و فحش خودم دادم
وقتی هم بچم به دنیا امد اصلا نمتونستم بپذیرمش
هرچی دکتر بچه را بهم میچسبوند و میگفت فقط تو رو داره و تورو میخوادو.....
میگفتم من نمیخوامش.ولم کنید و....
بعدا هم اصلا نمدونستم باید چکارش کنم
وقتی هم بعد 1 مدت رفتم تو خونه خودم به عنوان موجود اضافه همش ازش فراری بودم
اصلا بچه داریم 0 بود
خانواده همسرم هم چون خیلی نوه میخواستن اکثررا نگهش میداشتن
وقتی هم بزرگتر شد هیچ علاقه ای به من نداشت.حتی اگر شیر هم نمیخورد براش مهم نبود وقتی پیش اونا بود
الانم حدود5سالگیه هنوز هرکار میکنم حس میکنم مهر و علاقه مادر فرزندی بینمون برقرار نمیشه
اخه بچه دومم که خودم خواستم و بعد زایمان بغلش کردم و واقعا خواستمش خیلی بهم وابسته هست و مهرخاصی داره اما بچه اولم سرسخته
چه کنم
البته زایمان دومم خیلیییی نسبت به اولی راحت بود و 1ساعت بعد رسیدنم به بیمارستان بچه امد
برخلاف دخالتهای همه اینبار این بچه را با عشق و التماس از خدا خواستم.جنسیت جفتشون یکیه
همه کار کردم
کلا خیلی بی احساسه. حتی نمیخواد بوسش کنی یا بغلش کنی.همش فراریه.همه میگن مثل ماهیه.نمیشه 1لحظه نگهش داشت.میذاره میره