منو شوهرم دوست بودیم کسی نمیدونست فقط وقتی مادرش زنگ زد مامانم متوجه شد
شب خاستگاری شوهر من تا ساعت ۲ بعد از ظهر ماموریت بوده اومده خونه دوش گرفته و اومدن خونه ما که یه شهر دیگه هستیم
وقتی بابام اجازه داد بریم تو اتاق شوهرم گفت ثمین چشام داره میترکه فقط بزار دراز بکشم. منم چراغو خاموش کردم و رفتم دستشویی
نگو بعد من زنداداشم اومده میوه بیاره میبینه چراغ خاموشه 😂😂 میگفت چه فکرایی که نکردم
خیلی باحال بود چقدر منحرف بوده اون