نمیدونم چطوری به مامانم بگم نمیام که ناراحت نشه😕

شوهرم همش داره غر میزنه که چرا نه گفتن بلد نیستی واقعا هم نمیتونم نه بگم اخه مامانم تنهاس هیچکسو تو این دنیا نداره جز منو خواهرم دلم نمیاد ناراحت بشه 

خودش خیلی راحت به همه نه میگه حتی به پدرو‌مادرش ولی من نمیتونم

اره به خودشم گفتم ح.صله غر عر تورو‌ندارم چون برم بچه ها مریض بشن منو ول نمیکنی گفت غر غر من به کنار دلت میاد بچه چهارماهه ات این ویروس سخت و بگیره و بیمارستان خدایی نکرده بستری بشه راستم میگه خوب دخترم خیلی کوچیکه

راستشو به مامانم میگم که بچه هارو نمیارم میخوای خودم دوساعت میام چ سریع بر میگردم

شوهرم حتی بچه خواهرش از بیمارستان مرخص شد مارو نبرد دیدنش گفت بچه هام میگیرن بهتر بشه بعدا شما هم میبرم

اره دقیقا به خاطر همین اینطوری سردرگم شدم نه دلم میاد مامانمو تنها بذارم نه حوصله دردسرای بعدشو دارم نرم نهایت یکی دوروز مامانم ناراحت میشه بعد یادش میره

ممنون دوستان که وقت گذاشتین🌹🌹🌹

شوهرمم‌میگه اگه هم خواستی بری ماسک بزن خودت بگیری با این بچه ها حسابی اذیت میشی چون مریض بشی کی میخواد به این بچه ها برسه کی به خودت برسه

مامانم لجبازی نمیگنه نمیدونم چه اخلاقیه داره درک نمیکنه ادمو از اولم همینطور بود از لحاظ مالی نمیذاره اب تو دل بچه هاش تکون بخوره حتی الان که ازدواج کردیم ولی متاسفانه سر خیلی چیزا درک نمیکنه بچه هاشو‌مخصوصا الان که ازدواج کردیم و اخلاق شوهرامون و میدونه

خواهرم نزدیکشه خوب مسلما خیلی بیشتر میتونه بره بچه هم نداره فکر میکنه منم باید مثل اون باشم با اینکه اخلاق شوهر من کحا و شوهر اون کجا

مثلا میدونه شوهرم از یه موضوعی بدش میاد حتی سر این قضیه هزار بار دعوامون شده باز کارش پیش ما گیر بیفته اون درخواستو‌ میکنه شوهرمم خیلی ناراحت میشه میگه میدونه من بدم میاد چرا اصرار میکنه

اره شوهرمم بیشتر به خاطر اون میگه چون هفته پیش سرما خورده بود دکتر هیچی دارو نداد گفت کوچیکه اگه تب کرد سریع باید بیاریدش بستری کنید واسه همین شوهرم میترسه بچه خواهرشم که تازه مرخص شده دیگه بدتر چشمش ترسیده حتی دیدن اونم مارو نبرد