بخدا از دستش خسته شدم به قلبم رجوع میکنم می بینم علاقه ای نمونده
هرروز میره خونه مادرش و چندین ساعت اونجا میمونه دیشب ساعت 9 بهم گف آماده شو از خونه مامانم میام دنبالت بریم بیرون من آماده شدم ساعت 11 اومد بار اولش نیس خیلی منو میکاره، میدونه شبا دوس ندارم تا دیر وقت بیدار باشم ولی نمیزاره بخوابم خییییلی حرف میزنه خیلی طوری که دوس دارم داد بزنم بگم بسه، شبا ساعت 2 یا 3 بزور بهم خوراکی میده بخورم پفک باز میکنه تخمه میشکنه منم باهاش بد برخورد میکنم شاکی میشه تو رو خدا یه چیزی بگید راه حل بدین