آخه تو کجایی...دختر قشنگم...
امروز داشتم در محل کار هدیه ای رو برای فرزند دوستم، کادو میکردم. همکارم گفت وای چه حوصله ای داری...
گفتم من برای بچه ها همیشه حوصله دارم... بهش گفتم هععععی چقدر دوست داشتم فرزندی داشته باشم و از این گونه کارها براش انجام بدم. همکارم هم مجرده و بچه دوست، بعدش بهش گفتم اصلا به ما چه؟!...
خدا میتونست به ما بچه بده خیلی خوب نگهداری کنیم ؛ ننه خوبی! برای آفریده اش باشیم... حالا که نداده خودش در عالم "ذر" از اون نی نی ها نگهداری کنه... والا... ما مادر خوبی میشدیم دیگه باقیش به خودش مربوطه!
اما عزیزکم همه طنز بود چون دل من همچنان به دنبالت میگرده...و تنگه...
تو پارکها همیشه تصورت میکنم که با موی خرگوشی روی تاب نشستی و دارم به هوا میفرستمت...
چند شب پیش سریال ستایش رو میداد. دو تا دختر حدودا بیست ساله، روبروی مادرشون نشسته بودند و ازش اجازه میگرفتند که بروند مهمونی یا نه. آخ که دلم غنج زد برات؛ وقتی که بزرگ بشی و برای کارهات ازم مشورت بگیری... چه سکانس زیبایی بود...
چند وقت پیش تو تاکسی، مادری رو به همراه دختر نوجوونش دیدم که با محبت و همفکری داشتند در مورد مهمونی چند روز آینده، برنامه ریزی میکردند و میخواستند بروند و لوازم مورد نیازشون رو بخرند... آخ که دلم، تو و خودم رو، در اون موقعیت خواست...
دلم میخواست خودت بودی تا بدون دغدغه ی جواب پس دادن در مورد آسیبهای احتمالی، با خودم ببرمت بیرون، پارک، خرید... هر وقت بچه های دوستانم رو میخوام ببرم چنین جاهایی همش چهار ستون بدنم میلرزه که اگر اتفاقی بیوفته جواب مادرش رو چی بدم... اگر بودی دیگه دلنگران نبودم...
نیکان دو ساله رو میبینم که چه شیرینه... دلم میخواست خودم هم "نیکان" ای میداشتم که ۲۴ ساعته شیرینی هاش رو میبلعیدم و ثبت و ضبط میکردم... نه اینکه دلم به ارسال ویدیو هایی از دور خوش باشه...
دلم میخواست مثل دوستم سمیرا که موهای سارینا رو میبافه، منم مدل به مدل موهات رو میبافتم...
دلتنگتم... کجایی... دیگه طاقت ندارم... سنم گذشته... دیگه دیرتر از این اگر بشه فایده نداره... شاید دلت نخواد مامانت میانسال باشه... دلت یک مامان جوون بخواد... و خدا تو رو بده به یک مامان جوونتر...
همممممیشه دلم برات تنگ بوده... همیشه...
پی نوشت ۱: اسمهای واقعی عوض شده اند
پی نوشت ۲ : من مجردم (طلاق گرفتم)