سلام من۴ ساله ازدواج کردم شوهرم بیکار بود که اومد خواستگاریم هیچی نداشت تازه از سربازی اومده بود دوسش داشتم اونم منو با تمام مشکلاتم دوسم داشت خلاصه زندگیمون پا گرفت اومدیم تو یه شهر دیگه ( شهری که فامیلای مادر شوهرم اونجا زیادن مادرشوهرم تو شهر خودمون زندگی میکنه خیلی دوست داره بیاد اینجا نزدیک فامیلاش اما پدرشوهرم نمیاد )از اولم پای تمام سختیاوایسادیم خداییش خودمون دونفر زندگیمونو ساختیم با وام ازدواج و پول طلا و قسط و قرض خونه دارشدیم جفتمون صبح تا شب تو این ۴ سال کار کردیم ماشین خریدیم بخدا تو این ۴ سال از همه چیمون زدیم جوری که تمام فامیلای شوهرم از زندگی ما تعریف میکنن حالا بعد ۴سال میخوام برگردم شهرمون من اینجارو دوست ندارم اصلا تنهام الانم که حامله شدمو سرکار نمیرم صبحح تا شب تو چهاردیواری خونه دارم دیونه میشم ولی مادرشوهرم نمیزاره نشسته زیره پای شوهرم که خونتونو بفروش برید مسافرت خوش باشید برا خودتون فکر میکنه خونه نداشته باشیم برنمیگردیم وقتیم که باهاش قهر کردم نشست همه جا گفت بهاره میخواد تو غذام سم بریزه باید طلاقشو بدیم شوهرم طرف منه ولی خوب به مامانشم چیزی نمیگه اصلا رابطش با مامانش و باباش خیلی سرده اصلا باهم حرف نمیزنن شما بگید چیکار کنم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
هیچ وقت به پسرم نمیگم مرد که گریه نمیکنه...اما همیشه اینو در گوشون زمزمه میکنم که مرد نامردی نمیکنه......یه دونه نی نی تو راهی داریم که داداش امیر عاشقشه...دعا کنید سالم بیاد