سلام من تا شیش ماه پیش مجرد بودم و هیچ وقت فک نمیکردم یه روزی بیام اینجا از این حرفا بزنم. خانواده شوهرم خیلی خوب بودن احترام دار جلوم خمو راست شدن نمیزاشت حتی ظرف بشورم فقط همیشه میگفتن با هم عروست صمیمی نشو من فقط یه دونه جاری دارم. بقیه پسرا مجردن. خلاصه منم کار نداشتم تا اینکه خواهر کوچیکه شوهرم ک خیلیم دوسش داشتم ب طور موقت میره سرکار بعد هم عروسم فوقالعادا ادم خوبو مهربونو صافو صادقیه شوهر من وقتی مجرد بوده گویا کمی اذیتش کرده واسه همین میترسه الان حق بگیره ازش همش منو دور میکنه ازش. بعد این جاریم ب من گفت تو میدونی خواار کوچیکه میره سرکار منم گفتم ن نمیدونستمو اینا تا اینکه غیر مستقیم از شوهرم پرسیدم اونم گفت مطمعنم جاری پیشت گفته منم گفتم ن بابا همینجوری پرسیدمو اینا خلاصه نگم براتون از اون روز از این جاری بدتر متنفر شد تا اینکه امروز