بعدش کورتاژ و مشکلات دیگه و ...
اینکه چی بسرم اومد بماند چقده بغض کردمو غصه خوردم بماند... دیدن درد و رنج همسرم و بهونه های پسرم که داداش کجاس پس دلمو آتیش میزد😔😔😔
سه روز بعدش همسرم از شدت ناراحتی تصادف وحشتناکی کرد و خدا بهمون رحم کرد زنده موند... همسرم بخاطر من و مراقبتایی که تو بارداری ازم میکرد مجبور شد کارشو ول کنه و... مشکلات اقتصادی هم به حال بد زندگیمون اضافه شد...
گذشت و اطرفیانی که باردار بودن با من یکی یکی فارغ شدن و من دست خالی... درسته یه بچه داشتم اما دوستان از دست دادن فرزند وحشتناکه تمام تابستون خونه ما گریه و ماتم بود جلوی پسرم حفظ ظاهر میکردم اما خب بشدت عتصبی و پرخاشگر شده بودم چه شبها که تا صبح منو همسرم بغل هم گریه نکردیم از همه چیز متنفر بودم دلم فقط تنهایی میخاست و بس
گذشت و به اصرار همسرم برای سلامت خودم رفتم تحت نظر دکتر ،ابدا بچه نمیخاستم ولی بعد شش ماه که دکتر عزیزم با کلی دلداری تشویقم کرد اقدام کنیم اقدام کردیم و بازم همون ماه اول در اوج ناامیدی بخاطر عفونت مداوم و افسردگی و استرسم باردار شدمو اما اینبار نه من تونستم خوشحال باشم نه همسرم به پسرمم چیزی نگفتیم
توی بارداری سوم لکه و خونریزی و جفت پایین و نارسایی سرویکس و هماتوم و سرکلاژ و استراحت مطلق و ...
روزهای وحشتناکمی رو گذروندم هربار ناامید شدمو بازم بهعش دل بستم ایام عید هفته دوازده که گفتن پسره قند توی دلمون آب شسد و امید توی وجودمون جوونه زد
پسرم رو پاهاش بند نبود هر روز با داداشش حرف میزد که نکنه بازم بری داداش😔
همسرم یه کار پاره وقت گیر اورده بود و هم زن خونه بود و هم منرد خونه ... البته ناگفته نماند اینبار مامان و خواهر و حتی جاری و خواهرشوهر و ... همه دلشون بحالم سوخت و تنهام نذاشتن اما خب جور اصلی زندگی رو دوش همسرم بود که مثل یه رفیق خوب تنهام نذاشت و من تا ۲۶ هفته رسوندمو و دردادم شروع شد و تموم زندگیمون استرس بود و استرس روزها یکسال میگذشت و رسوندم به سی و گفتن نیم سانت باز شدم با وجود سرکلاژ و دکترم همش امید پشت امید تا رسوندم به ۳۳ و بستری شدم دارو گرفتم و دردام کمتر شد و بازم با السترس و دلهره رسوندم تا ۳۶ هفته و شش روز و کیسه آبم پاره شد و اورژانسی گل پسرم بدنیا اومد 😭😭😭😭😭😭
بخاطر مشکلات گوارشی یازده روز بستری شد و من خیلی مقاومت کردم تا شیرم خشک نشه و بالاخره من توی دوازدهمین روز تولدش بغلش کردم و قلب ناآرومم آروم شد و رنگ تازه ای به زندگیمون پاشیده شد😭😭😭😭
الان یکماه از اون روز میگذره و کنارم خوابن گل پسرام خدایاشکرت
دوستان من هزینه زیادی دادم از لحاظ روحی
ولی میارزید من آدم دیگه ای شدم خیلی از قشنگیای زندگیمو الان دارم میبینم شاکر خدا هستم مطمئنم اون اتفاق بخاطر رشد من بوده حس میکنم چیزی از دست ندادم و گل پسرم اون دنیا بالاخره میاد تو آغوشم ....
لطفا اگر بچه دار نمیشید یا مثل من این درد رو کشیدید از رحمت خدا غافل نشید حتما یجایی دستتونو میگیره بهش اعتماد کنید😍😍😍😍😍
دوستان خلاصه نوشتم ببخشید اگر طولانی شد حس کردم باید وقتی از حال بدمون میگیم از خوشیامونم بگیم