2726

تولدش بود یه نیم تنه پوشیده بود با شرت تنگ طوری که تمام برجستگی هاش معلوم بود  اینا به کنار شوهرم میگه مثل خواهرمه خیلی ذوقشو می کرد ولی من همیشه این سوال تو ذهنم مونده .یه بار رفتیم باغ پیش دوستم که یه شلوار مشکی پوشیده بود من که چیزه بدی ندیدم شوهرم اولین بار بود دیدش گفت دوستت چه قدر عقده ای شلوارش تنگ بود  و همه چیش معلوم بود بگذریم که خوششم نمیامد ولی چرا دوستم که شلوار پوشیده بد بوده اونوقت از دختر خالش چقدر پیشم تعریف کرد بغلش کرد من خیلی تحمل کردم چون منو خیلی محدود کرده من یقه لباسم یکم باز بود گفت ببندش .امشب به روش نیاوردم ولی نمیدونم چرا برای فامیل خودش روشن فکر میشه

نمی باورم با عرضِ معذرت

سومین کاربریمه😖دوس دارم زندگی روووو💃اینجاسابقه ی عضویت ,نشون دهنده ی شعورِ آدماس؟؟یا باهاش گیرین کارت میدن؟! آآیا میدانستید آنشرلی هیچوقت به پمپ بنزین نرفت؟! بی باکی از صفاتِ بارز آنشرلی بود!  

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728

همه مردا به زنای غریبه روشن فکرن اما برای زنای خودشون محدودیت میزارن

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

راضی‌ام بمیرم

pink1234 | 15 ثانیه پیش
2687
2730